شراب روحانی...

شراب روحانی تقدیم به هرکس که از هیچ کس نزد خدا شکایت نمی کند جز خودش....  

 

درد دل با خدا

گاه و بی گاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه . یه وقتایی دلم می‌خواد بهم وقت قبلی بده و تو یه  

جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه اون منو از ملاقاتش به خاطر نگرفتن وقت قبلی محروم  

نمی‌کنه . هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل نمی‌شه که معلوم نیست  

کی نوبت به من برسه . 


محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت . 


خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره .  


گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره ، وقتی توی دفتر  

خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم ، می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده .   


من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد همیشه مراقبم باشه و کمتر و کمتر از  

عالی‌ترین ، بهم نده و من بهش قول دادم حتی اگر دل بی‌قرارم در حسرت آرزویی بال بال می‌زد و  

شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید ،اول بگم اجازه خدایا ، خدایا تو  

اجازه میدی ؟ تو صلاح می‌دونی ؟ اگه تو ناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمی‌شه ؛ می‌دونم  

آخه تو دوستم داری و همیشه برام بهترین‌ها رو خواستی ؛ اصلاً از خوبی بی‌انتهای تو ، بد خواستن محاله .
 

اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ، واسه 


همین از خودش خواستم و بهش گفتم : من فقط یه بنده‌ام ، چیزهایی هست که تو می‌دونی و من  

هیچ وقت نمی‌دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .
 

اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ، چشم‌های قاصر من قادر به 


دیدن اون چه پشتش هست ، نیست ؛ دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و  

مکتوم باقی بمانه و اسراری هست که شاید دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد . 


اینو تو می دونی .

پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم  

بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگرظاهراً همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه .

گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود . راستش اولش حس  

خوبی نداشتم ، دلم می‌گرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
 

منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت می‌پرسم : آخه چرا ؟ ؟ ؟
وقتایی که هر چی فکر می کردم فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید . دنبال دلیل می‌گشتم و  

دلیلی  پیدا نمی‌کردم ، پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می  

شه اگه ... ؟  


یه وقتایی از سر بی‌حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می‌کردم ، چقدر از بزرگواریت شرمنده‌ام که  

منو در تموم لحظه‌های ناشکریم ، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم  

کردی نه حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی . توی تنهاترین لحظات تنهاییم ، درست تو لحظه‌هایی  

که فکر می‌کردم هیچ کس نیست ، اون موقع که به این حس می‌رسیدم که چقدر تنهام ، واسم  

نشونه می‌فرستادی که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم واسه تموم لحظات همراهتم . من تنها بنده تو نبودم اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .  

من به من نزدیک‌تر بودی موندم که چطور گاهی اوقات چشم‌های غافلم ندیدت اما تو هیچ وقت حتی  

 لحظه‌ای منو ترک نکردی . روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری تو حتی در همون لحظه‌ها با  

همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمندهمی‌شم از من قهر نکردی و به خاطر این فکر  

کودکانه نادرست طردم نکردی .
 

من دوستت دارم . منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ، اما دلم به بزرگی بی‌حد تو خوشه و  

پشتم  به کمک‌های تو گرم . 


از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی . 


تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ، بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که منو زیرو رو  

می‌کنه . غصه‌هامو می‌شوره و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه ؛ چیزی که درهیچ چیز غیر از یاد تو نیست . 


هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم . حذفم  

نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی . 


هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی كه انگار مدت‌هاست منتظرم بودی ؛ هر وقت ندونسته از  

بی‌راه سر‌در‌آوردم خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده وزمره منو از ادامه یه راه غلط  

منع کردی . اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی . تو همیشه خدا  

بودی  و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ، به من از صفات و ذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه


به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ، به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه


شب زیبایی بود...

شب زیبایی بود

آن شبی را که در آن حس کردم

دل من پر زد و سویت آمد

آن شبی کز سر شب تا به سحر

بلبل باغ دلم نغمه برایت میزد

هیچ یادت هست ؟

آن شبی را که در دیدگانت چه تب آلود چه مست

رفت تا عمق دلم را کاوید

حالیا رفته ای و باز منم

که به یاد تو و آن عشق عزیز

گفته ام باز به آن نقطه به شب

رفته ام تا که بجویم دل پر مهرت را

رفته ام تا که بجویم نور پر مهر سیه چشمت را

ولی افسوس که دیگر حتی

سایه ای زان رخ پر مهر توام نیست که من بسپارم به هوایش

دل را ...

پی نوشت: آره این روزا فقط از تو و برای تو می نویسم ...

زمستان

عاشق زمستان و برفم، او را نمی دانم.... 

من و زمستان، هیچوقت او را نفهمیدیم ...

...

حال و هوايم ديدنيست

خوبم، بدم، گريه مي كنم، مي خندم!

تو را دارم ...

بيشتر كه فكر مي كنم ميبينم تو را كه هيچ، خودم را هم ندارم

كلاغك سياه هر روز صبح علي الطلوع

پشت پنجره ام مي آيد به قارقار...

نگاهش مي كنم

به اميد خوش خبري

اما بي خبر است!

و گاهي اين بي خبري چقدر خوب است...

كاش يكي از همين روزها

خبر باران بياورد...

دلم يك دل سير خيس شدن مي خواهد...



دلم تنگته

با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته

پر از عشق و عادت ، بدون حسادت ، دلم تنگته

گِله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته

پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی ، دلم تنگته

تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن

دلم تنگه تنگه  واسه خاطراتت  که کهنه نمیشن

دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن

یه شب شد هزار شب که خاموش  و خوابن چراغای روشن

منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته
یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه
تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه
چقدر منتظرشم که شاید از این عشق سراغی بگیری
کجا کی کدوم روز ، منو با تمام دلت می پذیری
منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده ، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته

پی نوشت: خیلی دلم تنگته عزیزم                                                                                                      


بی مقدمه ...

روزی می رسد که در خیال خود

جای خالی ام را حس می کنی

در دلت با بغض می گویی:

"کاش اینجا بود"

اما من دیگر

به خوابت هم نمی آیم!!


... واژه ها ...


برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬
دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…
و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !
شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛
میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود
فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم
احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم
چیزهایی مثل ِِ
آینده
رفتن
ماندن
حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..


امروز تولد منه

شانس خوبیست در زمستان به دنیا آمدن مانند تمام روزهای دیگر و عاشق در دنیا آمدن، و زیستن با تمام مشکلات و با اجازه خداوند تا روز نهایی ماندن و ...

دوباره پانزدهم دی آمد تا من به این فکر کنم که یک سال دیگر به عمرم اضافه شده و روزها و ماه ها و سال ها پی در پی از جلوی چشمم گذشته اند ...

نمی دونم تا تولد آینده ام زنده ام یا ... خوشحالم یا ... خوشبختم یا ... خدا داند ... اما الان زنده ام به امید روزهای بهتر ...

روز تولد من هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است. زندگی همچنان جریان دارد و هر کس به دنبال دغدغه هایش می دود.

روز مرگ من نیز یک روز عادی خواهد بود. مثل همه روزهای دیگر.

و من امروز 28 (بیست و هشت) بار دور خورشید سوزان چرخیده ام.


پی نوشت یک: خدایا... لذت محبت کردن را از من نگیر... تنهایم نگذار ...

پی نوشت دو: خیلی دلتنگم ...


...

من ترانه می سرایم

تو ترانه می نوازی

در ترانه های من اشک است و بی قراری

یک بغل از آرزوهای محالی…

تا ابد چشم انتظاری…

فکر پایان و جدایی…

ترسم از این است که شاید

در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی…


تنها ماندم ...

همه شب نالم چون نی
که غمی دارم،که غمی دارم
دل و جان بردی امّا
نشدی یارم ،یارم
با ما بودی،بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم،تنها رفتی
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم
فتادم از پا ز ناتوانی، اسیر عشقم، چنان که دانی
رهایی غم نمی توانم، تو چاره ای کن، که می توانی
گر ز دل بر آرم آهی
آتش از دلم ریزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من؟، فغان زار من بشنو باز آ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ،
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم
تنها رفتی

 

پی نوشت: تنها ماندم ...

یلدا ...

 

یلدا سپید سادگی ات را سیاه کن !

خوابند و بی دلیل کنارت نشسته اند!

لابد شبیه شمع تو را فوت می کنند!

وقتی به جای پسته دلت را شکسته اند! ...

 

علی اکبر رشیدی

معلم ...

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

 

شاید ...

 

شاید که چشمم از نگاهت دور باشد ...

شاید دل بی طاقتم مجبور باشد ...

رخت سفر بستم برای تو اگر تا ...

امشب بلیط رفتن من جور باشد ...

هر جا که هستی نازنینم بهترینی ...

حتی اگر چشمانت از من دور باشد!!!

 

 شقایق نظرپور

 

پی نوشت: برای تو که هیچ وقت یاد نگرفتی بد باشی.

 

امسال نیز ...

امسال نیز یک‌سره سهم شما بهار

ما را در این زمانه چه کاری‌ست با بهار


از پشت شیشه‌های کدر، مات مانده‌ام

که‌این باغ رنگ، خواب خزان است یا بهار

حتی تو را ز حافظه گل‌ها گرفته‌اند

ای مثل من غریب در این روزها بهار


دیشب هوایی تو شدم باز، این‌غزل

صادقانه‌ترین گواه دل‌تنگ ما بهار

گل‌های بی‌شمیم به وجدم نمی‌کشند

رقصی در این میانه، بماناد تا بهار

سکوت یخ زده

پاییز می کشد به رخ ما غبار را

آشفته می کند شب هر بی قرار را


با باد هرزه طاقت ما را بریده است

شلاق می زند دل سرخ انار را


آری جهان بدون تو خوبی ندیده است

از یاد برده ، چلچله ها و بهار را


حالا هوای دهکده ابریست یکسره

مخفی نکرد ، هق هق بی اختیار را


از دست داده اند تمام غزال ها

بی شک بدون تو هیجان فرار را


ای عطر و جان تازه ی این کوهسار پیر

برگرد تازه کن نفس آبشار را


یا قائم زمین و زمان نور مشرقی

در بر بگیر گستره ی روزگار را


دنیا به پیش پای قدومت سوار سبز

تقدیم می کند همه دار و ندار را


تقویم ما هنوز بهاری ندیده است

بشکن سکوت یخ زده ی انتظار را

 

 

داستان شاگرد و استاد

روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:

عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟ استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می بینی؟ مرد گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می بینی؟ مرد گفت: فقط خودم را می بینم. استاد گفت: اکنون دیگران را نمی توانی ببینی. آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند، اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی بینی. خوب فکر کن! وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا . آن گاه خواهی دانست که عشق یعنی دوست داشتن دیگران.

مداد شکسته

مداد شکسته ام مانده با کاغذی سپید

کی توان به شوق کودکی رسید

ز دفتر پاره پاره ام نمانده بیش

یک دو صفحه ای که چون دلم خورده ریش

خاطرات من کنون به پایان رسید

با دل شکسته ای که برآخرین صفحه دفترم کشید

آقا اجازه ؟؟؟...

 

آقا اجازه! دفتر ما بال دارد!

شعر و غزل در سینه مالامال دارد!

آقامعلم کوتهی از مشق ما نیست

چشمانتان صد برگ شرح حال دارد!

تا می رسید از در همه بر پا و خاموش ...

دل کودکانه میل قیل و قال دارد!

آقا اجازه! چیست تکلیف دل ما؟!

زنگ شما با ما سر جنجال دارد

آقا بگیرید امتحان سخت از ما

دیدارتان تجدیدی هر سال دارد!

هر چند "سارا سیب دارد ..." جمعه ها ... وای!

بغض دل ما میوه های کال دارد ...

آقا اجازه؟ یک سوال غیردرسی!

شاگرد آغوشت شویم اشکال دارد؟!! ...

 شاعر: غزاله صادق زاده

 

پی نوشت: بس که در تاب و تب دنیایم/ چشم های تو فراموشم شد

 

آینه

قحطی آینه بود. دخترک تمام دلخوشی اش شده بود که کاسه گلی اش را پر اشک کند بگذارد جلوی خورشید تا عکس خودش را ببیند، ولی آفتاب نزده هرکس رد می شد به خیال اینکه دخترک کاسه گدایی گرفته سکه ای می انداخت و رد می شد. شب دخترک مانده بود و یک کاسه پر از سکه نه اشکی و نه خورشیدی...

حالا تصمیم گرفته بود کاسه را بردارد ببرد جایی که نه رهگذری باشد نه سکه ای، خودش باشد و خورشید، کاسه گلی و اشکهایش ...

 

...

تو را خودم چشم زدم!             

بس که نوشتمت میان شعرهام!

بی آنکه اسفند بچرخانم میان واژه ها...

 

ای ساربان آهسته ران...

 اي ساربان آهسته ران کآرام جانم مي رود  

وان دل که با خود داشتم با دلستانم مي رود

من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او

گويي که نيشي دور از او در استخوانم مي رود

گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم ريش درون

پنهان نمي ماند که خون بر آستانم مي رود

محمل بدار اي ساروان تندي مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گويي روانم مي رود

او مي رود دامن کشان من زهر تنهايي چشان

ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم مي رود

برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم

چون مجمري پرآتشم کز سر دخانم مي رود

با آن همه بيداد او وين عهد بي بنياد او

در سينه دارم ياد او يا بر زبانم مي رود

بازآي و بر چشمم نشين اي دلستان نازنين

کآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود

شب تا سحر مي نغنوم و اندرز کس مي نشنوم

وين ره نه قاصد مي روم کز کف عنانم مي رود

گفتم بگريم تا ابل چون خر فروماند به گل

وين نيز نتوانم که دل با کاروانم مي رود

صبر از وصال يار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم مي رود

در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن

من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود

سعدي فغان از دست ما لايق نبود اي بي وفا

طاقت نمي آرم جفا کار از فغانم مي رود

 

 

 

بـــــــاران

 

 

 

به یاد چشمهای تو پلک میزنم ثانیه ها را

و با صدای آب پیوند میدهم تپش های قلب مهربانت را

همچنان که نوای باد میان سبزیِ برگها میپیچد
 
طنین صدای تو ساز دل را کوک میکند،

و در پس ابرهای سپید

در آبیِ آسمان خیال

یاد توست کاین چنین

،حجم خاطره را نقش می زند

کجاست گرمای پر مهرِ دستانِ نوازشگرت

تا که

یک به یک

بند به بند

سلول به سلول

 بوسه زنم

 سر انگشتان لطیفش را؟!!

 چشمِ سر که میبندم

چشم دل ستاره های آسمانش را

در انعکاسِ آرامشِ روحِ تو به رقص در می آورد...

در این تیره شام ‍‍ژرف

بالشی سکرآورتر ازکوهِ شانه هایت سراغ داری؟

یا که لالایی موزون تر از آهنگ نفسهای نسیم وارت؟

حال که همچو باران
 
یادِ شیرین ِ احساس ِ خوبِ با تـــــــــو بودن را
 
پشتِ سبزترین پنجره ی باغ ِ بهار

ضرب گرفته ام

به آییــــــــن مهـــــــر

بخوان
 
به گوش قاصدکان

ترانه ی صبر...

 

 

 

دعــــــا

 

 

یک نفر دلش شکسته بود

 

توی ایستگاه استجابت دعا

 

منتظر نشسته بود

 

منتتظر،ولی دعای او

 

دیر کرده بود

 

او خبر نداشت که دعای کوچکش

 

توی چار راه آسمان

 

پشت یک چراغ قرمز شلوغ...

****

او نشست و باز هم نشست


روزها یکی یکی


از کنار او گذشت


****


روی هیچ چیز و هیچ جا


از دعای او اثر نبود


هیچ کس


از مسیر رفت و آمد دعای او


با خبر نبود


***

با خودش فکر کرد


پس دعای من کجاست؟


او چرا نمی رسد؟


شاید این دعا


راه را اشتباه رفته است!


پس بلند شد


رفت تا به آن دعا


راه را نشان دهد


رفت تا که پیش از آمدن برای او


دست دوستی تکان دهد


رفت


پس چراغ چار راه آسمان سبز شد


رفت و با صدای رفتنش


کوچه های خاکی زمین


جاده های کهکشان


سبز شد


او از این طرف، دعا از آن طرف


در میان راه


باهم آن دو رو به رو شدند


دست توی دست هم گذاشتند


از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند


وای که چقدر حرف داشتند


***


برفها


کم کم آب می شود


شب


ذره ذره آفتاب می شود


و دعای هر کسی


رفته رفته توی راه


مستجاب می شود



                                                   
عرفان نظر آهاری


 

یاد اون روزها بخیر

 

دلتنگم...

 

 

دلم برای دنیای بچگیم خیلی تنگه. حاضرم هر چی دارم بدم تا  دوباره برگردم به بچگیم. دنیایی که همه

 چیز برام قشنگ و سفید بود. یاد دوستای دوران بچگیم بخیر.

 

چقدر قشنگ بود اون لحظه ای که از مدرسه برمی گشتم و بجای اینکه سرمشق  بابا آب داد رو تمرین

 کنم می دویدم توی کوچه و لی لی بازی می کردم. قایم باشک...

آخ... یاد نقاشی کشیدن با گچ روی آسفالتهای کوچه بخیر. چقدر همسایه ها از دستمون ذله بودن.

 

دلتنگ دنیایی هستم که آدما برام مثل آینه زلال و شفاف بودن. دورنگی برام معنایی نداشت. در عین

 بچگی قلب بزرگی داشتم، اما الان ...

 

یادمه بزرگترها بهم می گفتن اگه کار بد بکنی خدا می برت جهنم، از ترس جهنم خدا دور کارهای بد رو

 خط می کشیدم اما امروز حتی حضور خدا رو در رفتار و کارهام نادیده گرفتم.

 

یاد اون روزها بخیر، یاد اینکه توی جمع خیلی راحت گریه می کردم اما الان حتی دوست ندارم کسی

 اشکهام رو ببینه. اصلاً نمی فهمیدم دل شکستن یعنی چی؟ اما حالا به راحتی دل همدیگرو می

 شکنیم و انگار نه انگار که صدایی از شکستن دلی به گوشمون رسیده. یادمه وقتی با دوستام قهر می

 کردم دلم طاقت نمی آورد و خیلی سریع آشتی می کردم ولی الان قهر که می کنیم به تنها چیزی که

 فکر نمی کنیم آشتی کردنه و گاهی سالها طول میکشه. یادمه بچه که بودم عاشق این بودم که خیلی

 زود بزرگ شم ولی الان دلم برای یه لحظه برگشتن به دوران کودکی ام پر می کشه.

  

یاد دوران قشنگ کودکی ام بخیر ...

 

 

ثانیه های اشک


با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد

در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد

ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده است

در بیت هایش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

وقتی رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه هاست

شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست

بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت

دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت

یک بیت بعد، واژه لب تشنه را گذاشت

آن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد که پا به پاش جهان گریه می کند

دارد غروب فرشچیان گریه می کند

با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او را چنان فنای خدا بی ریا کشید

حتی براش جای کفن بوریا کشید

در خون کشید قافیه ها را، حروف را

از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

«خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»

او کهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن....

پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن....

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن....

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن....

در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...


                                                                       سید حمید رضا برقعی

 


پی نوشت: از اینجا تا آسمون هفتم ازت دور شدم ...


الهی گاهی نگاهی ...



گاهی گمان نمیکنی و میشود

گاهی نمیشود که نمیشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود



پی نوشت 1: خدایا راضیم به رضای تو

پی نوشت 2: خدایا نذار به خاطر پست و مقام و دنیا طلبی ازت دور شم.




لمس بودنت مبارک ...

 

 

سلام سلامی چو بوی خوش آشنایی به مسیح عشق عزیزم.

 

در شب میلادت، شبی که بیست و هفت سال از خاکی شدنت سپری می شود،

هزاران شاخه گل رز به همراه این ابیات تقدیم وجود ارزشمندت؛ امیدوارم پذیرا

باشی.

 

 

تو می آیی...

تو می آیی دلت همرنگ دریاست

تمام لحظه هایم با تو زیباست

تو می آیی به سوی ساحل عشق

تمنای صداقت در تو پیداست

تو می آیی کنار جسم و جانم

و من در قلب پردردم چه غوغاست

تویی تنها ترین پروانه شب

که با یادت دلم شیداست، شیداست ...

 

                                                                      اثر کبوتر هدیه به مسیحم

 

 پی نوشت: تولد، تولد، تولدت مبارک بیا شمع ها رو

فوت کن که صد سال ... هزار سال زنده باشی ...

 

 

همیشه برای تو ...

 

 

 

چه در دل من چه در سر تو

من از تو رسیدم به باور تو

تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو

بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم

با تو  شوری در جان ، بی تو جانی ویران

از این  زخم پنهان ، می میرم

نامت در من باران ، یادت در دل طوفان

با تو امشب پایان می گیرم

نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن

به یاد تو بودم ، به یاد تو من

ببین غم تو  رسیده به جان و دویده به تن

ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم

با تو شوری در جان، بی تو جانی ویران

از این زخم پنهان  می میرم

 

 

پی نوشت: دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم ...

 

 

بی قراری ممنوع !!!

 

 

فــانــوس تـنـها

 

 

انگار

 

هنوز، فانوس گورستانم

 

وقتی یادم میکنی

 

تک تک فانوسهای این دهکده

 

سوسو میزنند

 

اگر مثل درختها ایستادم

 

ریشه هام در دستهای تو محکم هست

 

مشتی از خاک گورستان را

 

هدیه کن به این قلب رنجور من

 

که رگ خشکیده ی وجود من

 

از خون رگهای تو، زنده است

 

کنار من باش و نگذار ستاره ها

 

مثل فانوسهای مرده ها رها شوند

 

 

 

پی نوشت:        نی حدیث راه پرخون می کند/قصه های عشق مجنون می کند

                        در غم ما روزها بیگاه شد/ روزها با سوزها همراه شد ...

                                        دیگه فقط میخوام از تو بنویسم